دل از نور طاعت منور شود
اگر بندی از بهر طاعت میان
گشاید در دولت جاودان
ز طاعت پیچد خرد دمند سر
که بالائی طاعت نباشد هنر
دل از نور طاعت منور شود
اگر بندی از بهر طاعت میان
گشاید در دولت جاودان
ز طاعت پیچد خرد دمند سر
که بالائی طاعت نباشد هنر
جسم پژمرده بتاب و تب رسد
شربت شهدشهادت نوشیم
خلعت راه سعادت نوشیم
چون ندارم در دو علم جز تو کس
هم تو میباشی مرا فریاد رس
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر وسامانی من گوش کنید
گفتو گوی من وحرانی من را گوش کنید
که هم نرخ گوهر نباشد سفال
هرانکس که در بند حرص افتاد
دهد خرمن زندگانی بباد
بسیلاب فعل بدو ناصواب
اگر دور باشی از فسق و فجور
نباشی ز گلزار فردوس دور
شب و روز بند عصیان بود
کسی را که شیطان بود پیشوا
کجا باز گردد براه خدا
دلا عزم عصیان مکن زینهار که رحمت کند پروردگار
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
مباش ایمن از بازی روزگار
گفتمش همدم شبهایم کو تاری از زلف سیاهش را داد
وفت رفتن همه را می بوسید به من از دورنگاهش را داد
یادگاری به همه داد و به من تلخی انتظار سر راهش داد